نوشته‌ها

دیدار با شفایافته امام رضا (ع)

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلوه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک

***

 خاطره روز سوم مشهد ۱۳۹۱

می گفت اگه به بدنم نگاه کنید جای زخم بستر و تراش دنده هام و جای سوزنی که برای مغز استخوان توی بدنم فرو کردند هنوز هست
من از بچگی لکنت زبان شدید داشتم . عزای من زمانی بود که کسی ازم چیزی بپرسه … حتی اسمم رو …
با هر بدختی بود رفتم سر کار . چندجا رفتم بعد چندوقت اخراجم کردند . تا آخر توی بایگانی بانک کشاورزی استخدام شدم .
یک روز که مسواک می زدم ، از لثه هام خون اومد و خونش بند نمی اومد . رفتم دکتر . بعد از کلی معاینه و آزمایش و …. . گفت : آقا شما سرطان خون دارید .
یه آدمی که ورزشکار بوده و شاعر ….
شیمی درمانی کردم … از صورت دیگه فقط چشمای بی رمقم معلوم بود
بردنم آمریکا …  مدتها زیر نظر یه پرفسور بودم
رو کرد به بستگانم و گفت : من آخرین تجویزم این آمپوله . بعد از تزریق نهایتاً شش ماه زندست . ما هم اون آمپولو زدیم و اومدیم ایران .
دیگه می دونستم که تاریخ مرگم کیه!!
از زخم بستری که گرفتم حتی عزیزام هم دیگه از بوی تعفن پیشم نمی موندن . همه ازم فراری بودن و
مادرم خیلی مومن بودن . خیلی با اعتقاد بود . مادرم کسی بود که هیچ وقت بچه اش رو بی وضو شیر نداد . همه می دونن مادر من توی عمرش دروغ نگفت
هر روز می اومد و توی اون حالت می گفت پسرم همه دنیارو رفتیم ، بیا یه سر بریم حرم امام رضا علیه السلام .
من قبول نمی کردم . زیاد اهل دین نبودم . اعتقاد نداشتم . یعنی نمی تونستم باور کنم که معجزه و کرامت واقعیت داشته باشه و بشه .
مادرم هر روز بازم بیشتر اسرار و گریه می کرد . با همون لکنت زبان بهش عتاب و پرخاش می کردم ، توی اون حالم ، و اون گریه می کرد . و وقتی اطرافیانم حالم رو می دیدند و اسرار مادرم رو اونها هم جرأت می کردند و به مادرم عتاب می کردند .
دیگه روزای آخرم بود . تسلیم حرف مادر شدم . رفتیم حرم … منو بستن به ضریح ….
۲۸ روز با اون حال روی ویلچر بودم . روز ۲۸ دیگه نا امید نا امید شدم و دلم شکست … با هر خواهش و التماسی بود دادم همراهام منو وضو دادند و دو رکعت نماز خوندم . دو رکعت نماز عشق . آدمی که توی عمرش حتی یک رکعت نماز نخونده بود …
حس عجیبی بود . پرده کنار رفت …  کنار ضریح بودم … اصلا ضریح خالی شد … من بودم و ضریح … بعد یه آقای معمولی و ساده اما سرشار از انرژی  تقوا اومد . با یه لبخند گفت : چی می خوای؟ … گفتم با شما کار ندارم … من اومدم از امام رضا شفامو بگیرم . گفت : اومدی از من شفا بگیری؟ شفات دادیم
نفهمیدم چم شد! نگاه به دور ورم کردم و فهمیدم طبیعی نیست . گفتم : آقا شفا … گفت : شفات دادیم … پاشو … پا شدم و در عین ناباوری راه می رفتم …

آقا داشت می رفت … نمی دونستم چی بگم . یاد حرف مادرم افتادم که بارها بهم گفته بود امام رضا رو به جوادش قسم بده . من تا الان اینکارم نکرده بودم . تنها چیزی که توی اون لحظه از یادم گذشت همین بود … صدا زدم آقا جان جوادت وایسا …
امام رضا ایستاد… . نمی دونستم چه بگم . گفتم آقا اجازه بدید دستتونو ببوسم

امام رضا نگاهی کرد و گفت : برو دست مادرتو ببوس…

دیدم همه دورمو گرفتن … من روی پام ایستاده بودم … مردم ریختند روی سرم و خادم ها منو پیچیدند و بردند . دیگه نه خبری از لکنت زبان بود . نه از سرطلان . نه از ویلچر و نه ….
من خواهری داشتم هم سن خودم . با مشخصات و هم خونی خودم . همون موقع که من سرطان گرفتم ، اونم توی آمریکا بود و اونم سرطان گرفت . من اومدم ایران و اون موند همونجا … وقتی خبر شفای منو فهمید ، آوردنش ایران … توی حرم … روی دستای خودم … داشتم براش دعا می خوندم و باش حرف می زدم و اون ۲ ساعت بود که همونجا چشم به گنبد مرده بود … خواهرم مرد … خواهرم روی دستای من با همون مریضی من مرد ….

التماس دعا

***

دیدار با شفایافته امام رضا (ع) ، فیلم دیدار با شفایافته امام رضا (ع) ، کلیپ دیدار با شفایافته امام رضا (ع) ،